تا وارد #هتل_فروغ شدم، دیدمش. بنظر فرانسوی میومد. رفته بود اون بالا و نشسته بود به کتاب خوندن. سکوتش رو، جماعت ما از بین برد.
.
.
.
دو سال پیش که تو برنامه داوطلبانه ای از طرف یونسکو شرکت کردم، دختری فرانسوی هم اتاقیم شد. کم حرف میزد و خیلی منضبط بود.
دو تا کتاب اورده بود با قطر یه کف دست و فونت ریز.
تو این دوازده روز هردو رو تموم کرد.
هرچی ما مینشستیم دور هم به حرف زدن، "لو" داشت کتاب میخوند
وقتایی که منتظر بودیم اتوبوس بیاد بریم سر سایت، "لو" کتاب میخوند
میتونست کلی درمورد کتابایی که خونده حرف بزنه
.
.
یه بار گفتم خیلی دوست دارم بیام نقطه به نقطه ی فرانسه رو بگردم. گفت چرا گفتم چون شما مردمی هستید که هنر، قانون گزاری نوین، معماری، و انقلاب مردمی با اسم شما تداعی میشه
گفت دیدگاهت جالبه اما من از فرانسه بدم میاد و برای همین رفتم بلژیک و تابعیت اونجا رو گرفتم
.
با چشمای گرد شده گفتم چرا؟ (راستش تو ذهنم نمیگنجید چرا یک نفر که تو ارزوهای ما زندگی میکنه، باید ازش متنفر باشه)
.
.
گفت برای اینکه فرانسه رفتار زشتی نسبت به پناهجوهای افریقایی و اواره های جنگی نشون داده.
گفت فرانسه برای منافع مادی حاضر نشده حقوق انسانی رو رعایت کنه
.
.
و من سکوت کردم
چنین سطح فکری از خلاء به وجود نمیاد
.
این مرد توریست که رو به #بقعه_بی_بی_دخترون نشسته بود و کتاب میخوند، تضاد من ایرانی و دخترک فرانسوی بود
.
.
#کتاب_بخوانیم
.
پ.ن: بقعه بی بی دخترون محل دفن یکی از نواده های یکی از اماماست که هنوز هم دخترا میرن بهش دخیل میبندن شوهر پیدا کنن
و اون مرد، کتاب میخوند
سال ها دو پاره هستند
پاییزهایی که کسی آمده و بهار رفته
بهارهایی که کسی آمده و پاییز رفته
برای همین هم هست که هر اسفند، و هر شهریور، سردم می شود، بعد انگار توی فیلم ها، که یک لنز آبی میگذارند روی دوربین فیلم برداری که فیلم غمگین بگیرند، همه چیز برایم زیر نور آبی فیلم برداری میشود توی مغزم
حالا اینکه توی شهریور آمده، بی بی دلم را به صرافت نگه داشتن رخت های نشسته اش، برای دَم اسفند انداخته
کاش همیشه تابستان میماند
حداقل آن طوری مجال آن را داشتم که روی لبه ی پنجره بر آفتاب بنشینم تا کمی برف استخوان هایم آب شوند
بلکه دلگرم شوم به دیگر ندیدنِ رخت های شسته شده ی دلم روی بند رختی فروردین
دوستی ازم پرسید: ازش خبر داری؟
گفتم: نه هیچی
گفت: تو هم ازش خبر نگرفتی؟سراغی ازش نگرفتی؟
گفتم: نه! وقتی که رفته، دیگه سراغش رفتن نداره. دوست داشتن که زورکی نمیشه
با تعجب پرسید: برای برگشتنش هیچ کاری نکردی؟ براش نجنگیدی؟
با خودم فکر کردم جواب سوالشو چی بدم
فکر کردم جنگیدن برای یه آدم چه شکلیه؟ آدم چطور برای برگشتن یکی می جنگه؟ اصلا میشه برای عشق یه نفر جنگید؟ مگه نه اینکه عشق، صلحه آرامشه آزادیه، پس عشق و جنگ با هم جور در نمیان
چند مدت پیش زندگی نامه فروغ رو خوندم و نامه های رد و بدل شدش رو با ابراهیم گلستان
از خودم پرسیدم اگر ابراهیم گلستان، فروغ رو ترک کرده بود چه بر سر فروغ میومد واقعا؟
فروغ برای برگشتن ابراهیم گلستان چه می کرد؟
آیدا اگر شاملو رو ترک می کرد،آیا برای بازگردوندن عشقشون می جنگیدن؟ چطوری می جنگیدن؟
چرا فرهاد کوه کند؟
زیور برای اینکه گل محمد از مارال دل بکنه و به اون برگرده، جنگید؟ یا فقط درد کشید و وفادار موند و عشق ورزید؟
جنگیدن برای آدمی که میره و جونت رو با خودش می بره و تو مطمئنی که ذره ای هم در خیالش نبودی و نیستی، آیا معنایی داره؟
چطور آدم صاحب عشق کسی میشه که عاشقش نیست؟
با نوشتن براش از احساساتش؟
اینکه گاهی خودش رو یاد طرف بندازه؟
اینکه شاعر بشه؟ نویسنده بشه؟ و اون آدم بشه مخاطب خاص؟
اینکه بره تو صفحات اجتماعی و توی پروفایلش جملات عاشقانه بذاره که طرف شاید بخونه و بدونه که هنوزم دوسش داره؟
این راهیه که خیلیا رفتن اما.این طوری طرفشون برگشته؟
فکر نمیکنم
جنگیدن شاید سکوت کردن و صبوری کردن باشه که شاید روزی دست از پروانگی هاش برداره و بیاد روی تو بشینه و با تو آروم بگیره؟
که این البته سخت ترین راهه
چراکه ذره ذره جونت رو تحلیل میبره. مرگ تدریجیه
جنگیدن شاید به پاش اشک ریختن و التماس کردن و "برگرد، برگرد" گفتن و اینکه "من بی تو میمیرم و بی تو نمیتونم" و اینا
اما پس عزت نفس و غرور آدمی زاد چی میشه؟
نه!این کار هر کسی نیست! بی نهایت شهامت میخواد و از خود گذشتگی
اعتراف میکنم. اعتراف میکنم که نمیدونم جنگیدن برای یه آدم یعنی چی
واقعا نمیدونم آدم واسه عشق کسی میجنگه
فقط می دونم وقتی یه نفر ازت میره و جهانش رو با خودش میبره، برای تنها چیزی که باید بجنگی "ساختن جهانی تازه"ست ، جهانی که بدون او باز همبتونی توش احساس خوشبختی کنی. باید بجنگی برای اینکه باز بتونی یه آدم معمولی باشیبتونی از ته دل بخندی.
باید بجنگی برای بیرون اومدن از دهلیز بی انتهای خاطراتشبجنگی برای از پا نیفتادن، تلف نشدن، واسه ی از نو شروع کردن
تنها جنگی که در ادامه ی داستان رفتن کسی که عاشقش هستی رو میشناسم، "جنگ سخت نابرابر زندگی کردن بدون او"ست
درباره این سایت